روزی روباهی از راهی می گذشت ناگاه دید خروسی بر بالای درخت نشسته وبسیار غمگین وافسرده است جلو رفت واز او پرسید خروس جان چرا ناراحتی؟ اگربه خاطر ترس از من است که خود می دانی دکتر مرا از خوردن گوشت خروس منع کرده

خروس گفت :نه اندوه من از برای بی عدالتی - گرانی و خفقان وسانسور در این مملکت است

روباه لبخندی زدوگفت: خروس عزیز مگر تو از اخبار بی خبری ونشنیده ای که رئیس جمهور دستور داده تا اجناس ارزان شود و عدالت بر قرار گردد وآزادی همه جا را فرا گیرد ومحافظه کار واصلاح طلب با یکدیگر در صلح زندگی کنند

در این هنگام خروس سر خود را بالا گرفت وبه دور دست خیره شد

روباه از او سوال کرد به چه چیز می نگری؟

خروس گفت : گویا رئیس جمهور به اتفاق هیئت دولت به این طرف می آیند وچه خوب شد چون من می توانم در مورد حرفهای تو از ایشان سوال کنم

در این هنگام روباه از همان راهی که آمده بود بر گشت

خروس گفت: کجا می روی نکند دروغ گفتی ومی ترسی رسوا شوی

روباه گفت : خیر هر چه گفتم راست بود ولی مرا میلی به دیدن این جماعت نیست از آن رو که این ها را نیک شناسم ودانم آنچه راخود حکم کرده اند وگفته اند از یاد برده اند 

 تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://www.roozgozar.com



موضوعات مرتبط: داستان های کوتاه و آموزنده ، ،
برچسب‌ها: داستان روباه و خروس , , , ,

تاريخ : یک شنبه 28 خرداد 1391 | 6:32 | نویسنده : ایــزدمهــــــــــــــــر |
تاريخ : دو شنبه 22 خرداد 1391 | 22:57 | نویسنده : ایــزدمهــــــــــــــــر |
تاريخ : چهار شنبه 17 خرداد 1391 | 15:42 | نویسنده : ایــزدمهــــــــــــــــر |
تاريخ : چهار شنبه 17 خرداد 1391 | 8:8 | نویسنده : ایــزدمهــــــــــــــــر |
تاريخ : پنج شنبه 4 خرداد 1391 | 6:44 | نویسنده : ایــزدمهــــــــــــــــر |

Click here to enlarge

آبروی عاشق

    شیوانا همراه شاگردان از مسیری عبور می کرد.

به یک آبادی رسیدند و کنار رودخانه نشستند تا استراحت کنند.

تنی چند از اهالی آن آبادی نیز کنار رودخانه ده مشغول فروش محصولات خود بودند.

(ادامه داستان در ادامه مطلب)

Click here to enlarge


موضوعات مرتبط: داستان های کوتاه و آموزنده ، ،
برچسب‌ها: آبروی عاشق ,

ادامه مطلب
تاريخ : دو شنبه 1 خرداد 1391 | 21:3 | نویسنده : ایــزدمهــــــــــــــــر |

انتخاب درست

خدایــا

هرکــس به یادم هست به یــادش باش

اگر کنــارم نیــست ، کنــارش بــاش

اگر تنهاست پناهش باش

و اگــر غم دارد غمـخوارش باش . . .

(داستان انتخاب درست در ادامه مطلب)


موضوعات مرتبط: داستان های کوتاه و آموزنده ، ،
برچسب‌ها: انتخاب درست , ,

ادامه مطلب
تاريخ : چهار شنبه 27 ارديبهشت 1391 | 7:13 | نویسنده : ایــزدمهــــــــــــــــر |

لذت زندگی

دو میمون روی شاخه درختی نشسته بودند

 و به غروب خورشید نگاه می کردند.

(بقیه داستان در ادامه مطلب)


موضوعات مرتبط: داستان های کوتاه و آموزنده ، ،
برچسب‌ها: لذت زندگی ,

ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 18 ارديبهشت 1391 | 8:12 | نویسنده : ایــزدمهــــــــــــــــر |

این داستان واقعی است و ارزش خواندن را دارد!

    یک روز رابی نیامد و از آن پس دیگر او را ندیدم که به کلاس بیاید.

خواستم زنگی به او بزنم امّا این فرض را پذیرفتم که به علّت نداشتن توانایی لازم بوده که تصمیم گرفته دیگر ادامه ندهد و کاری دیگر در پیش بگیرد.

(بقیه داستان در ادامه مطلب)

Click here to enlarge
 


موضوعات مرتبط: داستان های کوتاه و آموزنده ، ،
برچسب‌ها: داستان واقعی ,

ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 17 ارديبهشت 1391 | 8:10 | نویسنده : ایــزدمهــــــــــــــــر |

بنگاه زناشویی !

    در ایتالیا مردی قصد ازدواج داشت. پس به یک بنگاهی مراجعه کرد که روی آن نوشته بود «بنگاه زناشویی». مرد در را باز کرد و وارد اتاقی شد که دو در داشت.

    روی یکی نوشته شده بود «زیبا» و روی دیگری «نازیبا». در زیبا را فشار داد و وارد اتاق شد. دو در دیگر دید، روی یکی نوشته شده بود «کدبانوی خوب» و روی دیگری «شلخته».

    او از در کدبانوی خوب وارد شد. در آن جا دو در دیگر بود که روی یکی «جوان» و روی دیگری «پا به سن گذاشته» نوشته شده بود. از در جوان وارد شد. ته اتاق آینه ی دیواری بزرگی دیده می شد که روی آن این جمله نوشته شده بود:

    «با چنین ادعا و هوس ها، بهتر است اول خودتان را در این آینه نگاه کنید!!»

Click here to enlarge

موضوعات مرتبط: داستان های کوتاه و آموزنده ، ،
برچسب‌ها: بنگاه زناشویی ! ,

تاريخ : شنبه 16 ارديبهشت 1391 | 8:55 | نویسنده : ایــزدمهــــــــــــــــر |

 

توماس هیلر (مدیر اجرایی شرکت بیمه عمر ماساچوست ، میو چوال) و همسرش در بزرگراهی بین ایالتی در حال رانندگی بودند که او متوجه شد بنزین اتومبیلش کم است.

هیلر به خروجی بعدی پیچید و از بزرگراه خارج شد و خیلی زود یک پمپ بنزین مخروبه که فقط یک پمپ داشت پیدا کرد.او از تنها مسئول آن خواست باک بنزین را پر و روغن اتومبیل را بازرسی کند.سپس برای رفع خستگی پاهایش به قدم زدن در اطراف پمپ بنزین پرداخت.

او هنگامی که به سوی اتومبیل خود باز می گشت ، دید که متصدی پمپ بنزین و همسرش گرم گفتگو هستند. وقتی او به داخل اتومبیل برگشت ، دید که متصدی پمپ بنزین دست تکان می دهد و شنید که می گوید :” گفتگوی خیلی خوبی بود.

 

پس از خروج از جایگاه ، هیلر از زنش پرسید که آیا آن مرد را می شناسد.او بی درنگ پاسخ داد که می شناسد.آنان در دوران تحصیل به یک دبیرستان می رفتند و یک سال هم با هم نامزد بوده اند.

هیلر با لحنی آکنده از غرور گفت :” هی خانم ، شانس آوردی که من پیدا شدم . اگر با اون ازدواج می کردی به جای زن مدیر کل، همسر یک کارگر پمپ بنزین شده بودی.

”زنش پاسخ داد :” عزیزم ، اگر من با او ازدواج می کردم ، اون مدیر کل بود و تو کارگر پمپ بنزین”

Click here to enlarge



موضوعات مرتبط: داستان های کوتاه و آموزنده ، ،
برچسب‌ها: داستان کوتاه , نقش زنان در رشد شغلی مردان , توماس هیلر ,

تاريخ : جمعه 15 ارديبهشت 1391 | 7:59 | نویسنده : ایــزدمهــــــــــــــــر |

Click here to enlarge

توکل...

زنی که در حومه شهر زندگی می کرد می خواست خانه و اثاثیه اش را بفروشد.

زمستان بود و چنان برف سنگینی باریده بود که تقریبا محال بود که هیچ ماشین یا کامیونی بتواند تا در خانه اش برسد. منتها چون از خدا خواسته بودکه اثاثیه اش را به کسی که خدا می خواست و به قیمتی که خدا صلاح می دانست برایش بفروشد ، از ظواهر امر دل نگران نبود.

اثاثیه اش را برق انداخت و آماده فروش وسط اتاق گذاشت . وقتی مرا دید گفت : حتی از پنجره به بیرون نگاه نکردم تا انبوه برف را ببینم یا سوز سرما را احساس کنم. تنها به وعده های خدا توکل کردم و بس!

مردم نیز به گونه ای معجزه آسا اتومبیل خود را تا در خانه اش رساندند و نه تنها اثاثیه خانه ، حتی خود خانه نیز بی آنکه کارمزدی به هیچ بنگاه معاملات ملکی پرداخت شود به فروش رفت.

ایمان هرگز از پنجره به بیرون نمی نگرد تا انبوه برف را ببیند

تا سوز سرما را احساس کند.

ایمان برای برکتی که طلبیده است تدارک می بیند و بس.

برگرفته ازکتاب: 4 اثر از فلورانس اسکاول شین

 

موضوعات مرتبط: داستان های کوتاه و آموزنده ، ،
برچسب‌ها: ایمان , توکل , , , ,

تاريخ : پنج شنبه 14 ارديبهشت 1391 | 21:35 | نویسنده : ایــزدمهــــــــــــــــر |

(داستانی فوق العاده جالب انگیز)

چوپان باهوش

چوپانی مشغول چراندن گله گوسفندان خود

در یك مرغزار دور افتاده بود.

ناگهان سر و كله ی یك اتومبیل جدید كروكی

از میان گرد و غبار جاده های خاكی پیدا شد.

(بقیه در ادامه مطلب)

 

Click here to enlarge

موضوعات مرتبط: داستان های کوتاه و آموزنده ، ،
برچسب‌ها: چوپان باهوش , داستانی فوق العاده جالب انگیز ,

ادامه مطلب
تاريخ : چهار شنبه 13 ارديبهشت 1391 | 8:4 | نویسنده : ایــزدمهــــــــــــــــر |

می خواهم خودم باشم

در باغ دیوانه خانه ای قدم می زدم

که جوانی را سرگرم خواندن کتاب فلسفه ای دیدم.

(بقیه داستان در ادامه مطلب)

Click here to enlarge
Click here to enlarge


موضوعات مرتبط: داستان های کوتاه و آموزنده ، ،
برچسب‌ها: میخواهم خودم باشم , قصه هایی برای پدران , فرزندان , نوه ها- پائولوکوئیلو ,

ادامه مطلب
تاريخ : چهار شنبه 13 ارديبهشت 1391 | 7:16 | نویسنده : ایــزدمهــــــــــــــــر |

سادگی بچه ها و سر کار گذاشته شدن بزرگترها

خانم جوانی که در کودکستان برای بچه های 4 ساله کار می کرد

 می خواست چکمه های یه بچه ای رو پاش کنه

ولی چکمه ها به پای بچه نمی رفت

(بقیه در ادامه مطلب)

Click here to enlarge

Click here to enlarge

 

 


موضوعات مرتبط: داستان های کوتاه و آموزنده ، ،
برچسب‌ها: سادگی , سادگی بچه ها ,

ادامه مطلب
تاريخ : سه شنبه 12 ارديبهشت 1391 | 7:29 | نویسنده : ایــزدمهــــــــــــــــر |

یه مرد ۸۰ ساله میره برای چكاپ.

دكتر ازش در مورد وضعیت فعلیش می پرسه و پیرمرد با غرور جواب میده:

هیچوقت به این خوبی نبودم. تازگیا با یه دختر ۲۵ ساله ازدواج كردم و حالا باردار شده و كم كم داره موقع زایمانش میرسه

نظرت چیه دكتر؟!

(بقیه داستان کوتاه در ادامه مطلب)

Click here to enlarge

 

 


موضوعات مرتبط: داستان های کوتاه و آموزنده ، ،
برچسب‌ها: ادعا , داستانک , داستان کوتاه , داستان کوتاه اموزنده ,

ادامه مطلب
تاريخ : سه شنبه 12 ارديبهشت 1391 | 7:3 | نویسنده : ایــزدمهــــــــــــــــر |

یه روز یه کشیش به یه راهبه پیشنهاد می کنه که ...

(بقیه داستان درادامه مطلب)

*خواندن این داستان را توصیه نمی کنیم*

Click here to enlargeClick here to enlargeClick here to enlargeClick here to enlarge


موضوعات مرتبط: داستان های کوتاه و آموزنده ، ،
برچسب‌ها: فرصت های بزرگ , , , , داستان ,

ادامه مطلب
تاريخ : دو شنبه 11 ارديبهشت 1391 | 7:57 | نویسنده : ایــزدمهــــــــــــــــر |

بازی

شهری بود که در آن، همه چیز ممنوع بود.

(بقیه داستان در ادامه مطلب)

Click here to enlarge

 

 


موضوعات مرتبط: داستان های کوتاه و آموزنده ، ،
برچسب‌ها: بازی , داستان بازی , شاه گوش مي کند - ايتالو کالوينو ,

ادامه مطلب
تاريخ : دو شنبه 11 ارديبهشت 1391 | 7:19 | نویسنده : ایــزدمهــــــــــــــــر |

شك:

روزگاري هيزم شكني زندگي مي كرد ...

روزي تبر خود را سر جاي هميشگي پيدا نكرد...

 در يك لحظه به همسايه اش شك كرد كه شايد او تبرش را دزديده است...

يك روز تمام او را زير نظر گرفت ...

تمامي حركات و رفتار و صحبت هاي او مشكوك بود...

 شكش به يقين تبديل شد...

 به خانه برگشت تبرش را پيدا كرد همسرش آن را جا به جا كرده بود...

دوباره پيش همسايه اش رفت ... او را زير نظر گرفت ...

تمامي حرف ها و رفتارهايش مثل يك آدم شريف بود...

Click here to enlarge

 


موضوعات مرتبط: داستان های کوتاه و آموزنده ، ،
برچسب‌ها: شك ,

تاريخ : پنج شنبه 7 ارديبهشت 1391 | 21:57 | نویسنده : ایــزدمهــــــــــــــــر |
تاريخ : پنج شنبه 7 ارديبهشت 1391 | 7:55 | نویسنده : ایــزدمهــــــــــــــــر |

Click here to enlarge

هزار سال زیستن

دو روز مانده به پایان جهان، تازه فهمید كه هیچ زندگی نكرده است.

(لطفا به ادامه مطلب بروید)

Click here to enlargeClick here to enlarge Click here to enlarge


موضوعات مرتبط: داستان های کوتاه و آموزنده ، ،
برچسب‌ها: هزار سال زیستن ,

ادامه مطلب
تاريخ : چهار شنبه 6 ارديبهشت 1391 | 8:40 | نویسنده : ایــزدمهــــــــــــــــر |


خودت پل خودت را بساز

پسری جوان از شهری دور به دهکده شیوانا آمد ...

(ادامه داستان در ادامه مطلب)

Click here to enlarge

موضوعات مرتبط: داستان های کوتاه و آموزنده ، ،
برچسب‌ها: خودت پل خودت را بساز ,

ادامه مطلب
تاريخ : چهار شنبه 6 ارديبهشت 1391 | 7:55 | نویسنده : ایــزدمهــــــــــــــــر |

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد

.: Weblog Themes By VatanSkin :.