شك:

روزگاري هيزم شكني زندگي مي كرد ...

روزي تبر خود را سر جاي هميشگي پيدا نكرد...

 در يك لحظه به همسايه اش شك كرد كه شايد او تبرش را دزديده است...

يك روز تمام او را زير نظر گرفت ...

تمامي حركات و رفتار و صحبت هاي او مشكوك بود...

 شكش به يقين تبديل شد...

 به خانه برگشت تبرش را پيدا كرد همسرش آن را جا به جا كرده بود...

دوباره پيش همسايه اش رفت ... او را زير نظر گرفت ...

تمامي حرف ها و رفتارهايش مثل يك آدم شريف بود...

Click here to enlarge

 


موضوعات مرتبط: داستان های کوتاه و آموزنده ، ،
برچسب‌ها: شك ,

تاريخ : پنج شنبه 7 ارديبهشت 1391 | 21:57 | نویسنده : ایــزدمهــــــــــــــــر |

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 36 صفحه بعد

.: Weblog Themes By VatanSkin :.