" من در ساحل دریا ایستاده ام . کشتی در کنارم بادبانهای سفیدش را با نسیم ملایم صبحگاهی باز میکند و عازم اقیانوس آبی می گردد.کشتی زیبا و محکم است و من تا جایی که کشتی مثل نقطه ابر مانندی می شود و به جایی که آسمان و دریا به هم می پیوندند می رسد ُ آن را نظاره میکنم.کسی در کنارم میگوید :" او رفته است" او فقط از دید من رفته است همین و بس .کشتی هنوز به همان بزرگی و قدرتی است که در کنار من بودو هنوز هم میتواندباز خود را به مقصد برساند.در ذهن من کوچک شده درست در لحظه ای که یکی در کنار من میگوید :" او رفته است درآن سوی دیگر یکی آمدن او را تماشا میکندو صداهایی خبر خوش آمدن کشتی را پخش میکند ... و این همان مرگ است. "
نظرات شما عزیزان: