سختی پیش از آرامش

کلبـــــــــه تنهـــــــــــــــــایی!!!

(درانتهای نگاهت کلبه ای برای خویش خواهم ساخت تا مبادا در لحظات تنهایی ات با خود بگویی از دل برود هر آنکه از دیده برفت.)(هر گونه کپی برداری فقط با ذکر منبع مجاز می باشد.)

سختی پیش از آرامش


سختی پیش از آرامش

 

    روزی روزگاری دختری جوان در مراکش با پدر ریسنده اش زندگی می کرد.پدر دخترش را با خود به سفری در دریای مدیترانه برد.او می خواست نخ های خود را بفروشد .اما طوفان باعث به گِل نشستن کشتی در سواحل مصر؛مرگ پدر و رسیدن دختر به ساحل شد.

 دختر بیچاره روی شن های ساحل حیران و پریشان می گشت تا بالاخره یک خانواده ی نسّاج دید.آنان او را پذیرفتند و به او یاد دادند که چگونه پارچه ببافد.عاقبت دختر از زندگیش راضی شد.اما چند سال بعد به دست برده فروشان اسیر شد و آنان او را با کشتی به سوی شرق به استانبول و سپس بازار برده فروشان بردند.

    شخصی که سازنده ی دکل کشتی بود به بازار رفت تا برده ای برای کمک به خودش ببرد اما وقتی متوجه دختر شد دلش سوخت و او را خرید تا کمک همسرش باشد.

    از آن طرف دزدان دریایی بار کشتی آن مرد را که تمام سرمایه اش بود ربودند و او دیگر نتوانست برده بخرد.آن مرد ،همسرش و دختر به ناچار همه ی دکل ها را خود می ساختند.

    دکل ساز وقتی دید آن دختر انقدر توانایی دارد و از عهده ی کار بر می آید سرانجام او را آزاد و شریک کار خود کرد.دختر از این بابت خوشحال شد.روزی آن مرد از دختر خواست که برای بردن محموله ی دکل های کشتی به جاوه او را همراهی کند،دختر موافقت کرد. نزدیکی ساحل چین کشتی دچار گردباد شد. دوباره او در ساحل کشوری بیگانه سرگردان و حیران ماند.بار دیگر در برابر تقدیرش فریاد برآورد:"چرا همه ی این بدبختی ها بر سر من می آید؟"پاسخی نشنید.بلند شد و در شهر شروع به راه رفتن کرد.

در چین افسانه ای دهان به دهان نقل شده بود که بنا بر آن، زنی خارجی خواهد آمد و خیمه ای برای امپراطور بر پا خواهد کرد.به همین علت امپراتور سالی یک بار ماموران مخفی خود را به همه ی شهرها می فرستاد تا همه ی زنان خارجی را به دربار احضار کنند.

در زمان معین آن دختر رنجدیده وارد دربار شد و نزد امپراتور رفت.امپراتور به کمک مترجمی از او سوال کرد که آیا می تواند خیمه ای بسازد. دختر پاسخ داد:"گمان می کنم بتوانم".سپس برای ساختن خیمه طناب خواست.چینی ها طناب نداشتند.

دختر دوران نوجوانی خود را به عنوان فرزند ریسنده به یاد آورد و در خواست حریر کرد و با آن طناب ساخت.او پارچه ای ضخیم خواست اما چینی ها نداشتند، لذا با به خاطر آوردن زندگی خود بین نساج ها آن پارچه را بافت.او دیرک های خیمه ،خواست اما چینی ها نداشتند بنابر این او زندگی خود را با دکل ساز ها به یاد آورد و دیرک ها را ساخت.

هنگامی که همه ی این چیزها را فراهم کرد سعی کرد تمام خیمه هایی را که در طول زندگیش دیده بود به بهترین وجه به یاد آوَرَد.

    بالاخره او خیمه را ساخت.امپراتور از ساخت آن خیمه و تحقق پیشگویی قدیمی شگفت زده شد و حاضر شد آرزوهای آن دختر را بر آورده سازد

    دختر با شاهزاده ای خوش قیافه زندگی کرد و در کمال خوشبختی زندگی کرد و

    او فهمید که آنچه بر سرش آمده بود در هنگام وقوع مصیبت بار به نظر می آمد اما وقوع آنها برای خوشبختی نهایی اش لازم بوده است .


نظرات شما عزیزان:

ZEINAB
ساعت0:22---24 مرداد 1391
mamnoon

عابد
ساعت16:47---13 تير 1391
عالی بود دوست مهربانم

هانیه
ساعت1:50---11 تير 1391
و ما انسان را در رنج آفریدیم

شعله
ساعت22:39---10 تير 1391
قشنگ .آموزنده بود.
مانا باشی.


mahtab
ساعت13:59---10 تير 1391
عاشق نشدی زاهد دیوانه چه می دانی؟

در شعله نرقصیدی پروانه چه می دانی؟

لبریز می غمها ، شد ساغرِ جان من!!

خندیدی و بگذشتی ، پیمانه چه می دانی؟

یک سلسله دیوانه ، افسون نگاه او

ای غافل از آن جادو ، افسانه چه می دانی؟

من مست می عشقم ، و از توبه که به شکستم

راهم مزن ای عابد ، می خواره چه می داني؟

تا چند فریبی خلق با نام مسلمانی

عاشق شو و مستی کن ، ترک همه هستی کن!!

سر بر سر سجاده ، می خوردن پنهانی ؟

ای بت نپرستیده ، بت خانه چه می دانی؟

تو سنگ سیه بوسی ، من چشم سیاهی را

مقصود یکی باشد ، بیگانه چه می دانی؟

تا چند فریب خلق ، با نام مسلمانی !

سر بر سر سجاده ، می خوردن پنهانی!!

روزی که فرو ریزیم بنیاد تعصب را

دیگر نه تو مانی ، نه ظلم و پریشانی !!

(هما میرافشار )



farzaneh
ساعت9:19---10 تير 1391
عالی بود دوست عزیز

پاینده باشی


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ شنبه 10 تير 1391برچسب:سختی پیش از آرامش, ] [ 7:43 ] [ ایــزدمهــــــــــــــــر ]

[ ]