کمک...

کلبـــــــــه تنهـــــــــــــــــایی!!!

(درانتهای نگاهت کلبه ای برای خویش خواهم ساخت تا مبادا در لحظات تنهایی ات با خود بگویی از دل برود هر آنکه از دیده برفت.)(هر گونه کپی برداری فقط با ذکر منبع مجاز می باشد.)

کمک...


کمک...

روزی پسر کوچکی می خواست سنگ بزرگی را جابجا کند ولی هرچه تلاش می کرد نمی توانست تکانی به سنگ بدهد. پدرش که از آنجا می گذشت چند دقیقه ای تلاش بی حاصل پسرش را دید و سپس پرسید: پسرم آیا همه تلاش خود را بکار می بری؟

پسرک جواب داد: بله پدر

ولی پدرش به او گفت: نه، استفاده نمی کنی، تو هنوز از من نخواسته ای که کمکت کنم.

 



نظرات شما عزیزان:

هانیه
ساعت20:32---2 تير 1391


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ جمعه 2 تير 1391برچسب:داستانک,جالب و خواندنی, ] [ 17:9 ] [ ایــزدمهــــــــــــــــر ]

[ ]