داستان کوتاه

کلبـــــــــه تنهـــــــــــــــــایی!!!

(درانتهای نگاهت کلبه ای برای خویش خواهم ساخت تا مبادا در لحظات تنهایی ات با خود بگویی از دل برود هر آنکه از دیده برفت.)(هر گونه کپی برداری فقط با ذکر منبع مجاز می باشد.)

داستان کوتاه


یک روز صبح که آبها از آسیاب افتاد جرات پیدا کردم که از خانه بیرون بروم .

تا قبل از این حتی از پنجره کوچک آشپزخانه هم به خیابان روبرو که خیلی هم خلوت بود نگاه نکرده بودم.

به هرحال کاری بود که باید انجام می شد . تصمیم خودم را گرفته بودم و حدس اینکه تا حالا آبها از آسیاب افتاده خیالم را راحت می کرد . کلید را که زیر گلدان توی راهرو قائم کرده بودم برداشتم و قفل در را با احتیاط باز کردم .

 

خیابان خلوت بود . برف دیشب همه جا را سفید کرده بود .همه جا را خوب نگاه کردم .همه چیز عادی بود . به عادی بودن یک صبح برفی . حتی آنقدر عادی که انسان را به شک می انداخت . کمی توی خیابان قدم زدم . هر کس به دنبال کار خودش بود .

وقتی خیالم راحت شد به خانه برگشتم . پرده ها را کنار زدم تا نور بی رمق صبح برفی خودش را به اتاق نشیمن برساند . پنجره ها را باز گذاشتم .

 

کیف بزرگ مشکی را که توی کانال کولر مخفی کرده بودم بیرون آوردم و روی میز خالی کردم . پشت میز نشستم و پول ها را با دقت تمام شمردم . حتی یک پول سیاه هم کم نبود .

قرار بود به محض اینکه هوا آفتابی شود به سمت جنوب برانم و تلویزیون را روشن کردم . اخبار هواشناسی تمام شده بود اما مجری دیگر اخبار گفت : سارق بانك با تمام پول های مسروقه در راه جنوب دستگیر شد . بعد نشانش دادند با دستبند به دست در حالی که دو پلیس قوی هیکل به سمت ماشین پلیس می کشاندش .

 

چقدر شبیه من بود .:کله کچل ، ریش برفی و قد کوتاه با همین عینک ته استکانی ، مجری گفت اسمش الف- جیم است و ساکن خیابان 11، خیلی عجیب بود . چون اسم من هم الف جیم است و در خیابان یازدهم ساکنم .

خیلی ترسیدم . تلویزیون را خاموش کردم و از برق کشیدم . پنجره ها را بستم و پرده ها را انداختم . پول ها را دوباره توی کیف مشکی ریختم و گذاشتم توی کانال کولر . در را قفل کردم و کلیدش را گذاشتم زیر گلدان توی راهرو مثل اینکه هنوز آبها از آسیاب نیفتاده است .

 تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com


نظرات شما عزیزان:

هانیه
ساعت21:18---3 تير 1391
عجججججب@- )

اخه چرا بنده خدا رو تو این موقعیت قرار میدین


درد دل
ساعت15:45---17 خرداد 1391
از اينكه به وبلاگم قدم گذاشتيد سپاسگذارم .از اين همه ذوق كه شما به خرج داديد من هم به وجد آمدم

رضا
ساعت10:49---17 خرداد 1391


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:داستان کوتاه, ] [ 8:8 ] [ ایــزدمهــــــــــــــــر ]

[ ]