نامه یک برادر بسیجی به دوست دخترش

کلبـــــــــه تنهـــــــــــــــــایی!!!

(درانتهای نگاهت کلبه ای برای خویش خواهم ساخت تا مبادا در لحظات تنهایی ات با خود بگویی از دل برود هر آنکه از دیده برفت.)(هر گونه کپی برداری فقط با ذکر منبع مجاز می باشد.)

نامه یک برادر بسیجی به دوست دخترش

نامه یک برادر بسیجی به دوست دخترش

درود به روان بنیانگزار کبیر انقلاب و با کسب اجازه از محضر مقام عظمای

    ولایت و آرزوی پیروزی اسلام بر کفر و از بین رفتن سران فتنه و طلحه و زبیر و بد حجابها و دیگر عناصر ضدانقلاب نامه عاشقانه خودم را آغاز می کنم.

    خواهر بسیجی فاطی خانوم!

    سلام علیکم و رحمت الله!

    الان که این نامه را برای تو می نویسم حلقه های اشک از گوشه های چشمانم سرازیر شده و از دوری و فراق تو قسمت هایی از بدنم به یادت متورم گردیده است.

امیدوارم خدا توفیق دهد بار دیگر در جوار شما قرار بگیرم و روی زیبای شما را از روی چادرببینم و شاید هم اگر خدا خواست یک بشگونی ازت بگیرم و با هم به نماز جمعه برویم و شب هم یک جایی را پیدا کنیم و با کسب اجازه از مقام شامخ ولایت با هم اسلام را پیاده نماییم.

میدانم تو هم همین احساس را داری ولی رویت نمی شود آنرا بیان کنی. ولی من همان طور که آقا فرمودند خواص مواضع خود را صریح و روشن بیان کنند و بصیرت داشته باشید این کار را کردم.

 

    عزیزم!

    یادت می آید ما چگونه با هم آشنا شدیم؟ الان یکسال از آن واقعه می گذرد. آنروز برای سرکوب فتنه از شهرستانها به تهران آمده بودیم و همه برادرها و خواهرها برای گرفتن کیک و ساندیس هجوم آورده بودند و هم دیگر را هل می دادند.

من عقب یک وانت بار ایستاده بودم و داشتم ساندیس ها را بین برادران و خواهران توزیع می کردم. یک وقت چشمم توی آن همه جمعیت به روی زیبای شما افتاد که داشتی داد میزدی: « اینقدر هل ندهید. دارم خفه میشم...برای سلامتی آقا صلوات!»

 که من بهت چشمک زدم و ازت خواستم بروی و جلوی وانت بار بنشینی و منتظر من شوی.

    من هم از شدت هیجان و عجله نفهمیدم چگونه آن همه کارتن های ساندیس را بین برادرها و خواهرها تقسیم کردم.

 فقط یادم می آید کارتن ها را پرت کردم توی جوب خیابان و آنها حمله کردند وسط جوب و از سر و کله هم بالا می رفتند. البته یک کارتن را برای خودمان کنار گذاشتم و بعد آمدم جلو و با هم رفتیم زیر زمین مسجد محله و آنجا نشستیم و همه ساندیس ها را خوردیم و حالت عرفانی پیدا کردیم.

    فاطی کماندوی عزیزم!

    خیلی دلم برایت تنگ شده و می ترسم همین روزها یک کاری دست خودم بدهم. کنترل اعصابم را از دست داده ام. هر وقت توی خیابون ساندیس می بینم یاد تو می افتم. هر وقت وانت آبی رنگ نیسانی را توی خیابان می بینم بی اختیار اشک از چشمانم سرازیر میشود و فوری میروم و به راننده آن گیر می دهم.

 اصلا دست خودم نیست دیگر. همش بخاطر این است که تو را دوست دارم و حاضرم جان ناقابل خودم را برایت عملیات انتحاری کنم.

    عزیزشیرین تر از جانم!

    آرزوی من این است که یکبار اسم مان در قرعه کشی صندوق قرض الحسنه مسجد محله بیرون بیاید و جایزه سفر زیارتی به عتبات عالیات نصیب ما دو نفر شود. بخاطر همین هرروز صد رکعت نماز حاجت می خوانم تا اسم هر دو نفرمان در قرعه کشی ماه آینده دربیاید. البته به شرطی که تا آن زمان شناسنامه ام پیدا شود تا بتوانم بروم در آنجا یک حساب پس اندازی را باز نمایم.

    آخه شناسنامه ام را از آن روز انتخابات که به پایگاه بسیج داده بودیم تا برایمان در چند حوزه رای بدهند گم شده و هربار که مراجعه می کنم می گویند کارهای اداری اش تمام شده و فقط یک امضایش مانده که مسولش رفته غزه و آنجا اسیر صهیونیسم شده و تا او نیاید هیچ کس حق امضا ندارد.

ایشالله که هرچه زودتر آقا ظهور کند و کلک این صهیونیسم را بکند تا شناسنامه ما هم به دستمان برسد.

Click here to enlarge

 


نظرات شما عزیزان:

خشایار
ساعت1:54---29 تير 1391
دم شما گرم مایه افتخاری دستت طلا

هانیه
ساعت19:08---11 خرداد 1391
: -))یه فنجون قهوه دور هم

یاس
ساعت21:24---10 خرداد 1391
امیدوارم وبلاگت همیشه در دسترس بمونه
اما نکن از این کارا پسر ...............


رضا
ساعت19:25---10 خرداد 1391
جالب بود خیلی حال کردم

گــــــود موزیک|موزیک خوب|آهنگ خوب|دانلود جدیدترین موزیک ها و تک اهنگ های روز http://GoodMusic.loxbl
ساعت9:35---10 خرداد 1391
سلام وبت عالیه به منم سر بزن همو لینک کنیم ممنون http://goodmusic.loxblog.com

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ سه شنبه 9 خرداد 1391برچسب: نامه یک برادر بسیجی به دوست دخترش, ] [ 20:30 ] [ ایــزدمهــــــــــــــــر ]

[ ]