داستان تازه عروس....(((خیلی باحاله)))

کلبـــــــــه تنهـــــــــــــــــایی!!!

(درانتهای نگاهت کلبه ای برای خویش خواهم ساخت تا مبادا در لحظات تنهایی ات با خود بگویی از دل برود هر آنکه از دیده برفت.)(هر گونه کپی برداری فقط با ذکر منبع مجاز می باشد.)

داستان تازه عروس....(((خیلی باحاله)))

[تصویر: sv58io6ewfplxyyj58ws.gif]

داستان تازه عروس....

    الان رسیدیم خونه بعد از مسافرت ماه عسل و تو خونه جدید مستقر شدیم ..خیلی سرگرم کننده هست این که واسه ریچارد آشپزی می کنم ..امروز میخوام یه جور کیک درست کنم که تو دستوراتش ذکر کرده که ۱۲ تا تخم مرغ رو جدا کنین و هم بزنین ..ولی من کاسه به اندازه کافی نداشتم واسه همین مجبور شدم ۱۲ تا کاسه قرض بگیرم تا بتونم تخم مرغها رو توش هم بزنم

    سه شنبه

    ما تصمیم گرفتیم واسه شام سالاد میوه بخوریم ..در روش تهیه اون نوشته بود..بدون پوشش سرو شود ..خوب منم این دستور رو انجام دادم ..ولی ریچارد یکی از دوستاشو واسه شام آورده بود خونه مون ..نمیدونم چرا هر دو تاشون وقتی که داشتم واسشون سالاد رو سرو می کردم.. اون جور عجیب و شگفت زده به من نگاه می کردن

    چهار شنبه

    من امروز تصمیم گرفتم برنج درست کنم و یه دستور غذایی هم پیدا کردم واسه این کار که می گفت قبل از دم کردن برنج کاملا شستشو کنین .پس من آبگرمکن رو راه انداختم و یه حموم و شستشوی حسابی کردم قبل از این که برنج رو دم کنم..ولی من آخرش نفهمیدم این کار چه تاثیری تو دم کردن بهتر برنج داشت

    پنجشنبه

    بازم امروز ریچارد ازم خواست که واسش سالاد درست کنم ..خوب منم یه دستور جدید رو امتحان کردم ... تو دستورش گفته بود مواد لازم رو آماده کنین و بعد اونو روی یه ردیف کاهو پخش کنین و بزارین یه ساعت بمونه قبل از این که اونو بخورین ..

    خوب منم کلی گشتم تا یه باغچه پیدا کردم و سالادمو روی یه ردیف از کاهوهایی که اون جا بود پخش و پلا کردم و فقط مجبور شدم یه ساعت بلای سرش بایستم که یه دفعه یه سگی نیاد اونو بخوره

    ریچارد اومد اون جا و ازم پرسید من واقعا حالم خوبه؟؟

    نمیدونم چرا ؟..عجیبه!!! ..حتما خیلی تو کارش استرس داشته ..باید سعی کنم یه مقداری دلداریش بدم

    جمعه

    امروز یه دستور غذایی راحت پیدا کردم ..نوشته بود همه مواد لازم رو تو یه کاسه بریز و بزن به چاک ..خوب منم ریختم تو کاسه و رفتم خونه ی مامانم ..ولی فکر کنم دستوره اشتباه بود .چون وقتی برگشتم خونه.. مواد لازم همون جوری که ریخته بودمشون تو کاسه ..مونده بودن

    شنبه

    ریچارد امروز رفت مغازه و یه مرغ خرید و از من خواست که واسه مراسم روز یکشنبه اونو آماده کنم ..ولی من مطمئن نبودم که چه جوری آخه میشه یه مرغ رو واسه یکشنبه لباس تنش کرد و آماده اش کرد ..قبلا به این نکته تو مزرعه مون توجهی نکرده بودم ولی بالاخره یه لباس قدیمی عروسک پیدا کردم و با کفشهای خوشگلش ..وای من فکر میکنم مرغه خیلی خوشگل شده بود

    وقتی ریچارد مرغه رو دید ..اول شروع کرد تا شماره ۱۰ به شمردن و ولی بازم خیلی پریشون بود ..

    حتما به خاطر شغلشه یا شایدم انتظار داشته مرغه واسش برقصه.

    وقتی ازش پرسیدم عزیزم آیا اتفاقی افتاده ؟شروع کرد به گریه و زاری و هی داد میزد

    ..آخه چــــرا من ؟؟چــــــرا من؟

    هـــــووووم ..جتما به خاطر استرس کارشه ..مطمئنم


نظرات شما عزیزان:

رضا
ساعت20:49---24 ارديبهشت 1391


هانیه
ساعت2:43---23 ارديبهشت 1391


هانیه
ساعت2:39---23 ارديبهشت 1391
پستی با عنوان روز مـــــــــــادر....
امیدوارم بقیه هم خوششون بیاد
روز مادر رو روز زن رو به همه مادرها تبریک میگم


هانیه
ساعت2:37---23 ارديبهشت 1391
سلام
امروز چه دیر شد اومدم!ساعت2:48 بامداد
حالا بخونم ببینم چی دارین امروز


s
ساعت9:02---22 ارديبهشت 1391
واقعا باحال بود.بنظرت درمورد ایرانی ها هم صدق میکنه؟

آرش
ساعت9:01---22 ارديبهشت 1391
وايييييييييييي كشتي منو از خنده
من اگه اون عروسو داشتم اينقده نازش ميكردم كه نگو
هويجوري دوس دالمممممممممم


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ جمعه 22 ارديبهشت 1391برچسب:داستان تازه عروس,,,,(((خیلی باحاله))), ] [ 7:34 ] [ ایــزدمهــــــــــــــــر ]

[ ]