شك:
روزگاري هيزم شكني زندگي مي كرد ...
روزي تبر خود را سر جاي هميشگي پيدا نكرد...
در يك لحظه به همسايه اش شك كرد كه شايد او تبرش را دزديده است...
يك روز تمام او را زير نظر گرفت ...
تمامي حركات و رفتار و صحبت هاي او مشكوك بود...
شكش به يقين تبديل شد...
به خانه برگشت تبرش را پيدا كرد همسرش آن را جا به جا كرده بود...
دوباره پيش همسايه اش رفت ... او را زير نظر گرفت ...
تمامي حرف ها و رفتارهايش مثل يك آدم شريف بود...
نظرات شما عزیزان:
1لحظه کوچیکم خلافش فکر نمیکنیم.محض رضای خدا...
من به خودم میگم
وبت عالیه عالیه
به وبه منم سربزن
لینک شدی عزیز
بووووووووووووووووس بــــــــــــای
وبت خیلی خیلی خوشمله
به وبه منم وقت کردی سربزن لفطا
لینک شدی گلم
بوس بوس بای
[ پنج شنبه 7 ارديبهشت 1391برچسب:شك, ] [ 21:57 ] [ ایــزدمهــــــــــــــــر ]
[