شانس عشــــــــــــق

کلبـــــــــه تنهـــــــــــــــــایی!!!

(درانتهای نگاهت کلبه ای برای خویش خواهم ساخت تا مبادا در لحظات تنهایی ات با خود بگویی از دل برود هر آنکه از دیده برفت.)(هر گونه کپی برداری فقط با ذکر منبع مجاز می باشد.)

شانس عشــــــــــــق

از روی بد شانسی است یا خوش شانسی؟
در روزگاری کهن پیرمردی روستا زاده ای بود که یک پسر و یک اسب داشت.
روزی اسب پیرمرد فرار کرد و همه همسایگان برای دلداری به خانه اش آمدند و گفتند:
عجب شانس بدی آوردی که اسب فرار کرد!
روستا زاده پیر در جواب گفت:
از کجا می دانید که این از خوش شانسی من بوده یا بد شانسی ام؟
و همسایه ها با تعجب گفتند: خب معلومه که این از بد شانسی است!
هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که اسب پیرمرد به همراه بیست اسب وحشی به خانه برگشت.
این بار همسایه ها برای تبریک نزد پیرمرد آمدند: عجب اقبال بلندی داشتی که اسبت همراه بیست اسب دیگر به خانه برگشت.
پیرمرد بار دیگر گفت: از کجا می دانید که از خوش شانسی من بوده یا از بدشانسی ام؟
فردای آنروز پسر پیرمرد حین سواری در میان اسبهای وحشی زمین خورد و پایش شکست.
همسایه ها بار دیگر آمدند:
عجب شانس بدی.
کشاورز پیر گفت: از کجا می دانید که از خوش شانسی من بوده یا از بدشانسی ام؟
چند تا از همسایه ها با عصبانیت گفتند: خوب معلومه که از بد شانسی تو بوده پیرمرد کودن!
چند روز بعد نیروهای دولتی برای سربازگیری از راه رسیدن و تمام جوانان سالم را برای جنگ در سرزمین دور دستی با خود بردند. پسر کشاورزپیر بخاطر پای شکسته اش از اعزام معاف شد.
همسایه ها برای تبریک به خانه پیرمرد آمدند:
عجب شانسی آوردی که پسرت معاف شد”

و کشاورز پیر گفت: “از کجا می دانید که .؟
نتیجه :
همیشه زمان ثابت می کند که بسیاری از رویدادها را که بدبیاری و مسائل لاینحل زندگی خود می پنداشته صلاح و خیرمان بوده و آ ن مسائل، نعمات و فرصتهای بوده که زندگی به ما اهدا کرده است ….
چه بسا چیزی را شما دوست ندارید و درحقیقت خیرشما در آن بوده وچه بسا چیزی را دوست دارید و در واقع برای شما شر است خداوند داناست و شما نمی دانید .

داستان ها و حکایات و سخنان اشو :به (وبلاگ یادداشت های یک دیوانه) مراجعه کنید




نظرات شما عزیزان:

هانیه
ساعت15:56---16 اسفند 1390
eeeeee
من این داستان قبلا شنیده بودم ولی یادم نمیاد از کی و کجا

پس این مربوط به اشو بوده


عاشق
ساعت7:41---16 اسفند 1390

وقی دلم خسته می‌شود،
می‌نشینم و برایش آرام نجوا می‌کنم
گرد و غبارش را با اشک می‌گیرم
و از شادی که در راه است، می‌گویم.
وقتی دلم خسته می‌شود،
دوست را صدا می‌زنم
و به خدایی که بزرگ است، می‌سپارم‌اش…


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ دو شنبه 15 اسفند 1390برچسب:خوشانسی,بد شانسی,اشو,سخنان,اشو,ترجمه اشو,داستان اشو,راز اشو,, ] [ 17:23 ] [ ایــزدمهــــــــــــــــر ]

[ ]