نظرات شما عزیزان:
یاد خواهر و برادر کوچکترم افتادم که باهم یکسال و نیم فاصله دارند....
تو بچگیشون دو تاکارشون یادم نمیره:
یک بار خواهرم یک پارچ آب دستش بود، متوجه نبود، یه دفعه پاش گیر کرد به سر فرش؛
چپه شد روی برادرم که خواب بود!!! بنده خدا بدجوری از خواب پرید........
نسبت به همدیگه، بدجوری حساس بودند اونجا هم که دیگه دیوونه تر شده بود این برادر کوچیکه.....
گفت خواهرم دراز بکشه، چشماشو باز نگه داره تا یک پارچ آب بریزه سرش........
فکرشو بکن........
وحشتناکه...... یه شکنجه محسوب میشه......
دائم صدای مامانمو در میاوردن......
یکی دیگهش هم یادمه یه بار انگشت خواهرم به اشتباه رفت تو چشم برادرم! واااااااااااااااااااای
طاقت نمیاورد که هر چی خواهره معذرت که نفهمیدم یه دفعه پیش اوووومد، برادره به گوشش نمیرفت میگفت:
حالا چشاتو باز کن وایستا تا من انگشتمو بکنم تو چشمت تا ببنی چقدر درد داره...
واااااااااااااااااااااااااای نگو نگو نگو دیگه از گذشته!!!!!!!!! دیگه نمی خوااااام یادم بیاد چی به من گذشته!!!
البته این از زبون خواهرم بود....... طفلی!!
من از 5 صبح همه رو بیدار میکردم!!!با پر و این چیزا در 4 سالگی
اصلا فکر کنم از بچگی کم خوابی داشتم!!!
:
بعدشم گفتم که عاشق سوباسا بودم .......از ساعت 2 و 3 توی حیاط میرفتم همه میخوابیدن من فوتبال بازی ...گل میزدم دادو بیداد میکردم
تازه یه سه چرخه هم داشتم که همش چپ میشد داد میزدم!!!:-) )
از اون شیطونی های دختر کوچولوها
این جوری یا این شکلی؟
بلاخره اینجوریم یا این شکلیم؟؟
[ سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:تاب برای بیتا,داستان شیرین,مجید حلاجی,داستان های مجید حلاجی,داستانک,داستان برای کودکان, ] [ 22:39 ] [ ایــزدمهــــــــــــــــر ]
[