عازم یک سفرم
سفری دوربه جایی نزدیک
سفری از خودمن تا به خودم
مدتی هست نگاهم به تماشای خداست
وامیدم به خداوندی اوست
میگم پدر جان استادمون گفت بین همه کلاس ها
من بالاترین نمره رو گرفتم
میگه:
ببین دیگه بقیه چقدر خنگن!!
اين روزها حوالی چشمانم مدام بـــــارانی است...
بيا و پنجــ ـ ـ ــره را باز كن...
نم نم دوستت دارم هايم را می شنــوی؟!
ببـــین...
هزار خیابان فاصله دارم با او
هزار خیابان فاصله دارم با خود
چرا زنده باشم
وقتی در تاریکی قدم می زنم
وقتی که او مرا
و گلدان ها کنار پنجره را
از یاد برده است .
زخم ها یم را نمی بندد
چشم هایش را می بندد
از تو چـه پنهــان
گــاهۓ برایـم آنقـدر خواستنـۓ مۓ شوۓ
کـ شـروع مۓ کنم
بـ شمــارش تکـ تکـ ثانیـه
براۓ یکـ بار دیگـر رسیـدن
بـ بوۓ تنت...
یاد من باشد که فــردا دم صبح
به نسیم از سر مهــر سلامی بدهم
و به انگشــت نخی خواهم بست
که فراموش نگردد فــــــردا
با همه تلخی و نـــاکامی ها
زنـــدگی شیرین است!
و به شکرانه دیدار نسیم هر صبح
زنــدگی باید کرد ...
وقتی همه رو شبیه اون میبینی یعنی
"عـــاشقـــــــــــی"
.
.
... ... .
وقتی اونو شبیه همه میبینی یعنی
"تنهــــایـــــــــی
خستگی را تو به خاطر مسپار که افق نزدیک است و خدایی بیدار که تو را میبیند و به عشق تو همه خاطره ها میچیند که تو یادش افتی و بدانی که همه بخشش اوست و همینش کافیست...
یاد گرفتم که : 1. با احمق بحث نکنم و بگذارم در دنیای احمقانه خویش خوشبخت زندگی کند. 2. با وقیح جدل نکنم چون چیزی برای از دست دادن ندارد و روحم را تباه می کند . 3. از حسود دوری کنم چون حتی اگر دنیا را هم به او تقدیم کنم باز هم از من بیزار خواهد بود . 4. تنهایی را به بودن در جمعی که به آن تعلق ندارم ترجیح دهم.
هر کجا سازی شنیدی
از دلی رازی شنیدی
شعر و آوازی شنیدی
چون شدی گرم شنیدن
وقت آه از دل کشیدن
یاد من کن، یاد من کن
شب از نیمه گذشته بود ،
من بودمو تنهایی ،
سکوت بود و سکوت ،
حرکت عقربه های ساعت کند شده بود ،
چند روز بیشتر از رفتنش نگذشته بود ،
رفتنش با یکی دیگه
دل بیقرار او بود اما ،
اما
عقل می گفت بر نمی گرده
بخواب.
سخت ترین دو راهی: دوراهی بین فراموش کردن و انتظار است.
گاهی کامل فراموش میکنی و بعد می بینی که باید منتظر می ماندی.
و گاهی آن قدر منتظر می مانی که می فهمی زودتر از اینها باید فراموش میکردی.
توهم ... این تنهایی نیست که از آن می ترسم ترسم از این توهم است... که در نبودنم گاه دیوانه وار سرت را از فرط بی قراری هایت و از ترس دیدن تمام نبودنم به دیوار خواهی کوبید... آیا خواهی کوبید؟؟؟
نیا ...
قول بده که خواهی آمد
اما هرگز نیا
اگر بیایی
همه چیز خراب میشود
دیگر نمیتوانم
اینگونه با اشتیاق
به دریا و جاده خیره شوم
من خو کرده ام
به این انتظار
به این پرسه زدن ها
در اسکله و ایستگاه
اگر بیایی
من چشم به راه چه کسی بمانم؟
دکتر علی شريعتی انسانها را به چهار دسته تقسيم کرده است:
١ـ آناني که وقتی هستند، هستند و وقتی که نيستند هم نيستند.
عمده آدمها حضورشان مبتنی به فيزيک است. تنها با لمس ابعاد جسمانی آنهاست که قابل فهم ميشوند. بنابراين اينان تنها هويت جسمی دارند.
٢ـ آنانی که وقتی هستند، نيستند و وقتی که نيستند هم نيستند.
مردگانی متحرک در جهان. خود فروختگانی که هويتشان را به ازای چيزی فانی واگذاشتهاند. بیشخصيتاند و بیاعتبار. هرگز به چشم نمیآيند. مرده و زندهشان يکی است.
٣ـ آنانی که وقتی هستند، هستند و وقتی که نيستند هم هستند.
آدمهای معتبر و با شخصيت. کسانی که در بودنشان سرشار از حضورند و در نبودنشان هم تاثيرشان را میگذارند. کسانی که همواره به خاطر ما میمانند. دوستشان داريم و برايشان ارزش و احترام قائليم.
٤ـ آنانی که وقتی هستند، نيستند و وقتی که نيستند هستند.
شگفتانگيزترين آدمها.
در زمان بودشان چنان قدرتمند و با شکوهاند که ما نميتوانيم حضورشان را دريابيم. اما وقتی که از پيش ما ميروند نرم نرم آهسته آهسته درک ميکنيم، باز ميشناسيم، می فهميم که آنان چه بودند. چه میگفتند و چه میخواستند. ما هميشه عاشق اين آدمها هستيم. هزار حرف داريم برايشان. اما وقتی در برابرشان قرار میگيريم قفل بر زبانمان ميزنند. اختيار از ما سلب ميشود. سکوت میکنيم و غرقه در حضور آنان مست میشويم و درست در زماني که میروند يادمان میآيد که چه حرفها داشتيم و نگفتيم.
نمیدانم از دلتنگی عاشقترم یا از عاشقی دلتنگ تر
فقط میدانم در آغوش منی ، بی آنکه باشی
و رفتی ، بی آنکه نباشی . . .
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
چگونه دست دلم را بگیرم ودر کنار
دلتنگیهایم قدم بزنم
در این خیابان
که پر از چراغ و چشمک ماشینهاست
…نه آقایان:
مسیر من با شما یکی نیست
از سرعت خود نکاهید
من آداب دلبری را نمی دانم
دستــــــــــی نیست تــا
نگاه خستــــــــه ام را نوازشی دهد.
اینجا ،باران نمی بــــارد...
فانوســـــــــهای شهر، خاموش و مُرده اند
دســـــت های مهربانی ،فقیــرتر از من اند...!
نامردمان عشــــــــــــــــــــــق ندیده ،
خنجر کشیده اند بر تن برهنه و بی هویــــتم !
دلم می خواهد آنقدر بنــــــــــــــــــــــــــویســـــــــم
تا نفسهایم تمــــــــــــام شود.
آنقدر دفترهای کهنــــــــــه را سیـــاه کنم ،
تا سَرَم ، فریـــــــاد کنند.
می خواهم امشـــــــب ،
شاعــــــــــر نو نویس کوچــــــــه ها شوم.
بوی غربــــــت کوچــــه ها
امان بُریــــده است...!
می خواستم واژه ای پیــــدا کنم تا ...
دلتنگی کهنه و بی خاصیتــــــم را
عرضــــه کند ،
ولــــــــی
واژه ها باز هم غریبــــــــــــی می کنند.
می خواستــــم ،
کاغذی بیابم منـــــت نگذارد ،
تنش را بدستــــــانم بسپارد ،
تا نوازشــش دهـم ،
اما ، اعتمــــــــــــادی نیست...!
این لحظــــــــه ها ی لعنتی ،
باز هم مرا عذاب می دهنـــــــد..
این دقیقه های بی وفــــــــــا ،
بی وجدانــــترین ِ عالـــــم اند...!
دستــــــی نیست تــــا
دستهای خستــــــــــــه ام را
گرم کنـــــد...
نگـــــــــــاهی نیست ،
تا مرا امیـــــد دهد...
نفســـــــــی نمانده تا به آن تکیــه کنم.
اینــجا،
آخرین ایستــــــــــــــــــگاه عاشقیــــست...!
فقط یک خواننده زن ایرانی، این نبوغ رو داره که با لباس شب بتونه تو کوه و کمر آواز بخونه
فقط یک پسر ایرانیه که بعد از ازدواجش تازه بیاد دوران شیرخوارگیش میوفته و به مادرش وابسته میشه ...
فقط یک فروشنده ایرانیه که اگه وارد فروشگاه بشی و مثلا یک پیراهن را ازش بخوای بیاره تا پرو کنی میگه "اگه میخری بیارمش" ...
فقط در ایرانه که بعد از یک تصادف ساده ممکنه قتل اتفاق بیوفته
فقط خانمهای ایرانی هستند که دچار عارضه پوستی هستند و رنگ پوست صورت با گردنشون 6 درجه فرق میکنه ...
عجب ای دل عاشق تو ام حوصله داری
تو این سینه نشستی هزارتا گله داری
یه روز عاشق نوری یه روزی سوتو کوری
یه روز مثل حبابی یه روز سنگ صبوری
پر از شک و هراسی همیشه بی حواسی
پر از حرفیو خاموش یه قصه و فراموش
***********
پر از راز نگفته یه کوله بار بر دوش
یه بی طاقت خسته به انتظار نشسته
یه روز رفیق راهی سفر پای پیاده
به اندازه ی عشقی پر از حرفای ساده
واسه روزای رفته سفر قصه ی خوبه
چراغ روشن راه قشنگی غروبه
صفحه قبل 1 ... 27 28 29 30 31 ... 36 صفحه بعد