گاهی دلم ازاین روشنایی های این دنیای خاکی تاریک می شود.امروز دوباره بهانه می گیرد این دل بر جای مانده براین جسم پوشالی. امروزهرچه گشتم خورشید را نیافتم.هنوزدیر نشده چه بیهوده است انتظار کشیدن…خورشید در بستر مهتاب خفته است...
” سـرد اسـت و مـن تـنهایـم “
چـه جمـلـه ای !
پــــُر از کـلیـشه …
پـــُـر از تـهـوع …
جـای ِ گـرمی نـشستـه ای و می خـوانـی :” ســرد اسـت “…
یـخ نمـی کنـی …حـس نـمی کنـی …کـه مـن بـرای ِ نـوشتـن ِ
همیـن دو کلمـه چـه سرمایـی را گـذرانـدم...
ژان پل سارتر گفته است: « زندگي مثل كودكي است كه در قطار خوابيده است. بازرس مي آيد او را بيدار مي كند و از او بليت مي خواهد، ولي كودك بليت و پول ندارد. » كودك همچنين نمي داند به كجا مي رود، مقصد كجاست و چرا سوار قطار شده است. كودك اينها را نمي داند؛ چون خودش تصميم نگرفته سوار قطار شود. پس چرا در قطار است؟
اين وضع براي ذهن امروزي، روز به روز عادي تر مي شود؛ زيرا به نوعي بي ريشه شده ايم. معنا از دست رفته است. فقط احساس مي كنيم: « چرا؟ كجا مي روم؟ » نمي دانيد به كجا مي رويد و نمي دانيد چرا در قطاريد. بليت نداريد و پولي هم براي خريدن بليت نداريد. با اين حال، نمي توانيد از قطار پياد شويد. همه چيز در هم ريخته و آشفته به نظر مي رسد. اين وضع براي آن پيش آمده كه ريشه هايي كه در عشق بودند، گم شده اند. مردم بدون عشق زندگي مي كنند و به نوعي خودشان را به جلو مي كشند. پس چه بايد كرد؟ مي دانم همه احساس آن كودك خوابيده در قطار دارند. با اين حال، زندگي يك شكست نيست؛ زيرا در اين قطار بزرگ ميليونها نفر در خوابند؛ ولي هميشه كساني هستند كه بيدارند. كودك مي تواند بگردد و آن اشخاص بيدار را پيدا كند؛ كساني كه مي دانند مقصد قطار كجاست. كودك با همنشيني با آن اشخاص بيدار، راههاي آگاه شدن را خواهد آموخت .
ای دلم دیدی که ماتت کردو رفت؟
خنده ای بر خاطراتت کردو رفت؟
من که گفتم این بهار افسردنی است!
من که گفتم این پرستو رفتنی است!
آه،عجب کاری دستم داد دل!!!
هم شکستو هم شکستم داد دل...
ماجراي واقعي زماني آغاز ميشود كه سفر به اعماق درون و همچنين سفر به اوج خود آگاهي ات را شروع كني. روند آن، دو روي يك سكه است. اگر عميق تر بروي، بالاتر ميروي و اگر بالاتر بروي عميق تر ميروي. حركت تو در يك جهت است، در جهت عمودي.
كساني كه زندگي را سطحي مي گذرانند، زندگي شان افقي است. همچون يك چرخ پنچر شده و صاف كه بادش كاملاٌ خالي شده است.
زندگي را عمودي بگذران. رهروي يعني دگرگون شدن از افقي بودن به عمودي بودن و آن گاه زندگي شادماني واقعي است. موهبتي از جانب خدا. تو نمي تواني ازپس بازپرداخت دين خود به خدا برآيي. هيچ راهي براي اين كار وجود ندارد. فقط مي تواني سپاسگزار باشي، كاملاٌ سپاسگزار. اين يعني عبادت، يعني دينداري : قدرداني از هستي براي كارهايي كه براي ما انجام داده است.
دیگر پرنده ی احساس من نمی خواند
مگر سرود غم از شاخسارِ دلتنـــــگی
بیا که ثانیه ها بی تو کُند می گذرد
بیا که بگذرد این روزگارِ دلتنــــگی..........
دلتنگی
درونم از غصه و ماتم
مثال روح بی خوا ب است
دلم غمگین
تنم سنگین
سرابی در چشم رنگین
خودم شرمگین
از این ننگی که در خواب است...
برای دلم،
گاهی مادری مهربان میشوم، دست نوازش بر سرش میکشم،
میگویم: «غصه نخور، میگذرد …
برای دلم، گاهی پدر میشوم،
خشمگین میگویم: «بس کن دیگر بزرگ شدی ….»
گاهی هم دوستی میشوم مهربان، دستش را میگیرم، میبرمش به باغ رویا
خودم از دست من خسته ست...
از ظهر تا دم غروب طول کشید
دشتی را شخم زدم تا دفنش کنم
بد عادت شده بود
جلوتر از من راه می رفت تا زودتر به تو برسد
سایه ام را می گویم
که خواب دیده بود تو به دیدارش آمده ای ....
این جا مهمانسرا نیست
که هر غریبه و گرسنه و تشنه ای بیاید
و خستگی بگیرد
و سیراب شود و برود
اینجا دلم است...!!!
پیروزی از دانستن بدست می آید
و فقط یک راز وجود دارد که ارزش دانستن دارد: راز درونی خویشتن.
درون تو پر رمز و رازترین مکان است.
انسان به جاهای دوردست سفر می کند- این کار اصلا مشکل نیست. اما رسیدن به هسته وجود خود، کاری است بس مشکل.
راز رازها آنجاست. شاه کلیدی که می تواند همه درها را بگشاید آنجاست.
رهروی همان گام گذاشتن در راه کاوش خویشتن است.
راز از قبل در آنجاست و تو فقط باید آنرا کشف کنی. فقط باید چیزهای غیر ضروری را از جای خود برداری و پرده ها را کنار بزنی تا ناگهان با خدا رو در رو شوی. از این است که ما همان خدا هستیم و پس چرا گداوار زندگی می کنیم؟!
"اوشو"
روزی می آید
ناگهان روزی می آید
که سنگینی رد پاهایم رادر درونت حس می کنی
رد پاهایی که دور می شوند
و این سنگینی
از هر چیزی طاقت فرساتر خواهد بود...
شب از نیمه گذشته بود ،
من بودمو تنهایی ،
سکوت بود و سکوت ،
حرکت عقربه های ساعت کند شده بود ،
چند روز بیشتر از رفتنش نگذشته بود ،
رفتنش با یکی دیگه
دل بیقرار او بود اما ،
اما
عقل می گفت بر نمی گرده
بخواب.
سفري بايد كرد
تا به عمق دل يك پيچك تنها
كه چرا اين چنين سخت به خود ميپيچد
شايد از راز درونش بشود كشفي كرد
شايد او هم به كسي دل بسته ست.
به همه خواهـم گفـت
به نسیـمی که گـذر خـواهد کــرد
به شهابی که درخــشید به شـــب
به شب روشن پاک ؛ به سپـیدار بــلند
به پـرستـو که غمین تــرک کند خــانه ی خــــویش
به همه خواهــم گفـت
به شـرابی کــه به پـــیمانه ی تـو مــی رقـصد
و تـو را مـست کـند شب همه شـب
من بــه هـر کـوچه کــه تـو می گـذری
کوچه هایِـی کـه پــر از خـاطره است
که تـو را دارم دوسـت
به همه خواهـم گفـت
که تـو را می خواهم
چنان بی خویشم از خود که
درخودم بسیار !
به دنیا که می نگرم
تنها چیز آگاهی بی شکل است
در اشکال بسیار !
آنکس که رفتنیست بگذار برود ...
التماس به ماندنش نکن
بودنش هم به اندازه نبودنش دردو رنج دارد...
مسافر
در عبور از کوچه دلواپسی ها
شکها
و تردیدها
اینک
مسافری هستم
دربدر شهرهای دور
در لابلای ناشناخته ها
حیران و سرگردان
از شکوه آفرینش
بهت میکنم !
سفر خواهم کرد
شهر به شهر
با شگفتی ها دیوانه خواهم شد
با موجها همراه خواهم شد
با گلهای وحشی خواهم رقصید
با مهربانی ها عاشق خواهم شد
در اوج آسمان
تا انتهای نور سفر خواهم کرد
تا شکوه آبیها
تا ته دانایی
شکوفه خواهم داد!
با واژه هایی
از جنس عرفان
خواهم گریست
با هرزه های رهگذر
پرسه خواهم زد
شادی خواهم کرد
پایکوبی خواهم کرد
من نور را در پس اینها یافته ام
آسمان آبیست
و من هنوز
در این اوج هزاران پایی نفس میکشم!
در این اوج هزاران پایی
خاک شیشه هواپیما را گرفته است!
و من
مسافر مشتاق
جاده های نور
دربدر واژه هایی برای حرفهای نگفته
حرفهایی که
خورشید با آنها طلوع خواهد کرد
گلها شکوفه خواهند داد
و صورتی پاهای لکلک پررنگتر خواهد شد
ای خورشید تابنده
در این اوج
من به تو
نزدیکم!
میگویند:
زنها به خاطر زیبا بودنشان دوست داشتنی نمیشوند. بلکه اگر دوست داشتنی باشند، زیبا به نظر میرسند.
بچهها هرگز مادرشان را زشت نمیدانند؛
سگها اصلا به صاحبان فقیرشان پارس نمیکنند.
اسکیموها هم از سرمای آلاسکا بدشان نمیآید.
اگر کسی یا جایی را دوست داشته باشید، آنها را زیبا هم خواهید یافت
زیرا حس زیبا دیدن همان عشق است....
هزاران گل بدرقه ی راهت تا بدانی عشق در همین یک قدمی است...احساسش کن...
گاهی باید به دور خود یک دیوار تنهایی کشید
نه برای اینکه دیگران را از خودت دور کنی
بلکه برای اینکه ببینی
برای چه کسانی اهمیت داری...... که این دیوار را بشکنند...
فقیر به دنبال شادی ثروتمند
و پولدار به دنبال آرامش زندگی فقیر است
کودک به دنبال آزادی بزرگتر
و بزرگتر به دنبال سادگی کودک است
پیر به دنبال قدرت جوان
وجوان در پی تجربه سالمند است
آنان که رفته اند در آرزوی بازگشت
و آنان که مانده اند در رویای رفتن...
خدایا!
کدامین پل در کجای دنیا شکسته است که
هیچکس به مقصد خود نمی رسد؟!
دفتر عشق که بسته شد،دیدم منم تموم شدم!/ خونم حلال ولی بدون،به پای تو حروم شدم!/ اونی که عاشق شده بود،بدجوری تو کار تو موند!/ برای مرگ عشقش،حالا دیگه باید فاتحه خوند!/ غرور لعنتی میگفت: بازی عشقو بلدم!/ چرا گذشتم از خودم!؟/ چراغ ره تاریکیم!؟/ چه خوب میشد تصمیم تو،آخر ماجرا میشد؟!؟!؟!
براي با تو بودن ،
تنها يك بهانه كافي بود .
كلامي ساده ،
طرح لبخندي گنگ .
اما افسوس !
افسوس كه
بهانهها را آغازي نيست ...
ستاره مال تو ... !
و اگر روز سهم من باشد
خورشيد پيش كش ات ... !
اما افسوس !
عاشقان تهي دست اند ....
صفحه قبل 1 ... 26 27 28 29 30 ... 36 صفحه بعد