خروس گفت :نه اندوه من از برای بی عدالتی - گرانی و خفقان وسانسور در این مملکت است
در این هنگام خروس سر خود را بالا گرفت وبه دور دست خیره شد
روباه از او سوال کرد به چه چیز می نگری؟
در این هنگام روباه از همان راهی که آمده بود بر گشت
خروس گفت: کجا می روی نکند دروغ گفتی ومی ترسی رسوا شوی
روباه گفت : خیر هر چه گفتم راست بود ولی مرا میلی به دیدن این جماعت نیست از آن رو که این ها را نیک شناسم ودانم آنچه راخود حکم کرده اند وگفته اند از یاد برده اند
موضوعات مرتبط: داستان های کوتاه و آموزنده ، ،
برچسبها: داستان روباه و خروس , , , ,
برچسبها: ?????? ?? ??? ????? ,
می دانم كه در جهان طبيعت مرا بر اشيا فرمانروائی و تسلط است
اما درست كه بنگری می بيني در برابر اندک چيزی زبون و در پيش فرومايه ترين مانعی مقهور و ناتوان.
مرا اين درست است كه زندگانی چيزی جز درد و اندوه نيست و نيک و بدش ناپايدار است.
می دانم كه حواس و مشاعر من از همه چيز فريب می خورد و مايه جود است.
خلاصه آنكه بر من مسلم است كه من انسانم.
و اين انسان بودن هم باعث فخر و هم مايه سر شكستگی من است!
برچسبها: انسان , انسانیت , ادمیت ,
زندگــــی - شايــد - يـک فاصله اســـت
بيـــن يـــک هيـــــــــچ، و هيـــــچی ديــــگر؛
و تـو با کوشش و پــويائی خـــــود
و تــــو با اوج تـــــوانائی خـــــود
مــي تواني کــه دريــن فاصله ی بيــن دو هيــچ
، هـر نهايـــت را در هــــم شكنــــــي
و در ايــن فاصله ی بيــــن دو هيــــچ
آفريننده شــــوي ، بــي نهايــت ها را
زنـــدگی فاصله ی کـــوتاهـی ســـت
موضوعات مرتبط: شعر عاشقانه ، ،
برچسبها: زندگی , ,
شده از یار نصیب دل ما ! بی خبری....
گریه بس کن دل من ..چون که ندارد اثری..
.با خودم عهد ببستم که تو باید امشب..
.یاد او را زدل و خاطر خود زود بری...
سینه تاکی بشود مدفن غم های کسی..
.که بخفته است کنون در بر یار دگری...
بلبل از کنج قفس سر دهد آواز که ای...
موضوعات مرتبط: شعر عاشقانه ، ،
برچسبها: غم یار شعر عاشقانه ,
کسی که این را پیدا می کنی، دوستت دارم
در خیابانی ساکت و خلوت، پیرمردی ریز نقش راه می رفت.
بعد از ظهر یک روز پاییزی بود و آفتاب گرما نداشت.
برگهای پاییزی او را به یاد تابستانهای گذشته می انداختند.
موضوعات مرتبط: داستان های کوتاه و آموزنده ، ،
برچسبها: کودکان بی سرپرست , کسی که این را پیدا می کنی , دوستت دارم ,
یک روز صبح که آب ها از آسیاب افتاد جرات پیدا کردم که از خانه بیرون بروم .
تا قبل از این حتی از پنجره کوچک آشپزخانه هم به خیابان روبرو که خیلی هم خلوت بود نگاه نکرده بودم.
به هرحال کاری بود که باید انجام می شد . تصمیم خودم را گرفته بودم...
موضوعات مرتبط: داستان های کوتاه و آموزنده ، ،
برچسبها: داستان کوتاه ,
پیرمرد روی نیمکت نشسته بود و کلاهش را روی سرش کشیده بود و استراحت می کرد.
سواری نزدیک شد و از او پرسید: هی پیری! مردم این شهر چه جور آدم هاییند؟
پیرمرد پرسید: مردم شهر تو چه جوریند؟
پیرمرد گفت: این جا هم همین طور!
بعد از چند ساعت سوار دیگری نزدیک شد و همین سؤال را پرسید.
پیرمرد باز هم از او پرسید :مردم شهر تو چه جوریند؟
پیرمرد گفت: این جا هم همین طور !!!!
برچسبها: پیر عشق ,
یادم باشد امروز باز به تو سلام کنم
همان که روزی با روی باز به او سلام کردی
نمی دانم چرا دگر سلامم را جواب نمی دهی ؟
ولی من باز هر صبح بعد از یک جدال سخت
چه حس تلخی است که سلامم دگر هیچ معنایی ندارد
همان که به امید جواب سلامت چندین بار در خم کوچه منتظرت ماند
همان که شب ها به امید صبح و شاید به امید تو اشک ریخت
همان که خواب خوشش هیچ شبی بی اشک معنا نداشت
برچسبها: سلامی عاشقانه , , , ,
صفحه قبل 1 ... 10 11 12 13 14 ... 36 صفحه بعد