کلبـــــــــه تنهـــــــــــــــــایی!!!

(درانتهای نگاهت کلبه ای برای خویش خواهم ساخت تا مبادا در لحظات تنهایی ات با خود بگویی از دل برود هر آنکه از دیده برفت.)(هر گونه کپی برداری فقط با ذکر منبع مجاز می باشد.)

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود

یکی بود یکی نبود یک مرد بود که تنها بود یک زن بود که او هم تنها بود زن به آب رودخانه نگاه می کرد و غمگین بود مرد به آسمان نگاه می کرد و غمگین بود خدا غم آنها رو می دید و غمگین بود خدا گفت: شما را دوست دارم پس همدیگر را دوست بدارید و با هم مهربان باشید.

مرد سرش را پایین آورد مرد به آب رودخانه نگاه کرد و در آب زن را دید زن به آب رودخانه نگاه می کرد، مرد را دید خدا به آنها مهربانی بخشید و آنها خوشحال شدند خدا خوشحال شد و از آسمان باران بارید مرد دست هایش را بالای سر زن گفت تا خیس نشود زن خندید خدا به مرد گفت: به دست های تو قدرت می دهم تا خانه ای بسازی و هر دو در آن زندگی کنید .

مرد زیر باران خیس شده بود زن دست هایش را بالای سر مرد گرفت مرد خندید خدا به زن گفت: به دستهای تو همه زیبائی ها را می بخشم تا خانه ای که او می سازد، زیبا کنی مرد خانه ای ساخت و زن خانه را گرم کرد، آنها خوشحال بودند آنها خوشحال بودند خدا خوشحال بود یک روز، زن پرنده ای را دید که به جوجه هایش غذا می داد.

دست هایش را به سوی آسمان بلند کرد تا پرنده میان دست هایش بنشیند اما پرنده نیامد،،،پرواز کرد و رفت و دست های زن رو به آسمان ماند. مرد او را دید کنارش نشست و دست هایش را به سوی آسمان بلند کرد خدا دست های آنها را دید که از مهربانی لبریز بود فرشته ها در گوش هم پچ پچی کردند و خندیدند خدا خندید و زمین سبز شد خدا گفت: از بهشت شاخه ای گل به شما خواهم داد فرشته ها شاخه ی گلی به دست مرد دادند مرد گل را به دست زن داد و زن آن را در خاک کاشت خاک خوشبو شد پس از آن کودکی متولد شد که گریه می کرد .

زن اشکهای کودک را می دید و غمگین بود فرشته ها به او آموختند که چگونه طفل را در آغوش بگیرد و از شیره ی جانش به او بنوشاند مرد زن را دید که می خندد، کودکش را دید که شیر می نوشد به زمین نشست و پیشانی بر خاک گذاشت خدا شوق مرد را دید و خندید وقتی خدا خندید پرنده بازگشت و بر شانه مرد نشست.

خدا گفت: با کودک خود مهربان باشید تا مهربانی را بیاموزد راست بگویید تا راستگو باشد گل و آسمان و رود را به او نشان دهید تا همیشه به یاد من باشد روزهای آفتابی و بارانی از پی هم گذشت زمین پر شد ازگلهای رنگارنگ ولابلای گلها پر شد از بچه هایی که شاد دنبال هم می دویدند خدا همه چیز و همه جا را می دید می دید که زیر باران مردی دست هایش را بالای سر زنی گرفته است، تا خیس نشود زنی را دید که در گوشه ای از خاک با هزاران امیدشاخه گلی می کارد دستهای بسیاری را دید که به سوی آسمان بلند شده اند و پرنده های که.......

خدا خوشحال بود چون دیگر غیر از او هیچ کس تنها نبود

Click here to enlarge


نظرات شما عزیزان:

رضا
ساعت16:32---9 خرداد 1391
خدا عشق را در میان انسانها قرار داد ولی انسانها آن را نابود کردند

anis
ساعت20:48---6 خرداد 1391
خیلی قشنگ بود!

هانیه
ساعت19:38---6 خرداد 1391


شعله
ساعت14:40---6 خرداد 1391
زیبا بود. ایکاش در دنیای واقعی هم آخر قصه ها شیرین تمام میشد!

سومی
ساعت8:25---6 خرداد 1391
ali bod

ثمین
ساعت8:21---6 خرداد 1391
آنقـــــدر دلـــم را شکسته انـــد

کـــه تمام راه هــاي منتهي بـــه دل خــراب شـده است

چنديست تــابـــلو زده ام

کارگران مشغول کارنـــد آهسته بــرانيد

نـــه بـــراي دل شکسته ام

بــــــراي شما کـه از زخـم دلـــم زخــم بـــر نــداريـــد
آپممممممممممممم...


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ شنبه 6 خرداد 1391برچسب:یکی بود یکی نبود, غیر از خدا هیچکس نبود, ] [ 8:0 ] [ ایــزدمهــــــــــــــــر ]

[ ]